..
بانو .. !
گاهی این سکوت امشب ،
واضح تر از گریه شنیده می شود ..
باید بدانی ..
باید بدانی همه ی آواها ،
لرزش چشمان توند که می نگارند ،
مرا ..
تو را ..
و همه ی آنهایی را که
اشکی برای دیده شدن دارند ..
..
بانو ..
می دانی که ..
قصه ی این شبهای من ..
قصه ی لور است و باد پاییزی مداوم ..
و من - تنها -
از پنجره ی شب
به هجوم نور می نگرم
و در دل می خوانم
" دستم باران .. .. زبانم باران .. .. نگاهم باران "
و می خندم به کلاغ
که دلش سفیدی کبگ می خواست و
برف فراوان .
..
بانو ..
اعتیادم به سکوت
دارد عجیب بالا می گیرد ..
انگاری ،
نشئگی این زهر آرامش بخش،
به حنجره ام ساخته است ..
آرام شده ام ..
آرام تر از همیشه ..
اما
تو
بهتر
می شناسی
تار
و
پود
مرا
و می دانی
سکوتم
یعنی
مرگ
.
.
.
.
بانو ..
مرا دریاب ..
هوای کهنه ی این حوالی
نفسم را می بندد و
وزش دروغ ،
ریشه ام را می خشکاند .
..
مبادا رهایم کنی
بانو .. !
من به این چشمان روشن و
برقه ی تیره ،
برای بستن دخیل محتاجم ..
چه راه هایی که رفتم تا بفهمم
جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشق هایی که
گاهی هست و گاهی نیست
* مهربونترین خدا.. کاش می شد الانم ، مثل اون وقتایی که یه عزیزی رو از ته دلت می بوسی ، ببوسمت و واسه همه ی سوپرایزای قشنگ و باحالت از ته ، ته ، ته دلم بگم مرسی ی ی ی ی ی . آخه تو که انسان نیستی که بدونی چه حس فوق العاده ای داره این یواشکی های پر هیجان تو .. مرسی خدای مهربونم .. مرسی که به حرمت ایمان مامان و دل مثل آینه ی بابا ، این همه ه ه ه ه خوبی کنارمون سبز می شه و شادمون می کنه . انگار تازه دارم معنای * هر آنچه به شما می رسد ، از سوی خداست * رو می فهمم و لمس می کنم .. خدایا شکرت .. شکرت .. شکرت .. شکرت که توی این روزهای برف و بنفشه تنهامون نذاشتی و نمی زاری .. خیلی مرسی خدا .. خیلی ..
آخرین عقربه ،
روی ساعت امروز ،
تایم اوت من و توست ..
اگر نیایم ..
اگر دلم هوایت نکند ..
اگر تهی نشوم ..
من می مانم و
مشتی راه نرفته بی تو ،
که حتی ،
شیطان جرات عبور ندارد .
می ایستم ،
گوش می کنم و
اذان باد را نمی شنوم ..
دیگر
نه گلدسته ای هست ..
نه موذنی و نه دلی که
پای لااله ات بلرزد .
بانو جان ،
دست های من ،
این روزها ،
عجیب ،
لای شبوها ،
عطر سیب می چیند و
می پندارد ،
از من ،
تا حوای آدم ،
تنها د مانده و بس .
کاش کافریم
به سیب ،
به سجاده ،
به تسبیح و قنوت ،
قایم باشک من باشد و خدا
و الا
تو خوب می دانی ،
هنوز هم،
ته مانده ای ایمان ،
لای موهایم هست که
زور باد بهشان نرسد ..
بانو ..
بانو ..
بانو ..
خدایم را نگه دار ..
خدایم را نگه دار ..
خدایم را نگه دار ..
خدایم را نگه دار ..
من ،
از روزهای بدون خدا ،
می ترسم ..
می ترسم ..
می ترسم ..
عیبی نداره .. تحمل کن .. تحمل کن .. می گذره .. می گذره .. مگه می تونه نگذره .. باید که بگذره .. اینا همه جزیی از زندگیه .. صبور باش هدا .. صبور باش .. تو پاکی .. تو بی مثلی .. تو قلبت بزرگه .. تو دلت دریاست .. تو دلت دریاست .. تو دلت دریاست هدا .. دلت دریاست .. دلت دریاست .. دلت دریاست .. الله مع الصابرین .. صبر داشته باش هدا .. صبر ..
* هیچی .. !
بانو .. !
باید بروم .. باید بروم .. تا ثابت کنم هستم .. کجایش را ، خودم هم نمی دانم .. اما .. می دانم که باید رفت .. تنها راه همین است .. راهی جز این نمی ماند .. دلم گرفته .. خیلی .. نوسان این روزهای ناخوش .. کم کم دارد از پا درم می آورد .. گاهی آنقدر تحمل می کنی که دیگر کاسه ی صبرت سر ریز می شود و همه چیز برایت می میرد .. می خندی .. می بالی .. می شکفی اما نه حسی .. نه هیجان از ته دلی .. نه شادی مضاعفی ..
بانو .. !
کاش تو اینجا بودی .. میان این همه حس من .. گوش می سپردی به من و گلایه هام .. و لای تمام این گوش کردن ها .. نوازشی نرم سر و پایم را فرا می گرفت .. بی دلیل .. خوش می شدم .. بی آنکه درنگ کنم .. بی آنکه چرتکه ای بی اندازم .. بی آنکه مرا تمنای وصالی باشد ، با تو ، بانو ..
راستی بانو .. !
دیشب .. ستاره ام خاموش شد .. خاموش شد که نه .. خاموشش کردم .. به میل و اجبار خود .. و تا خود صبح عزای خاموشی اش را گرفتم .. تنهایی .. آری بانو .. آری .. مرا چه به ستاره .. مرا چه با ماه .. مرا چه به این غلط های زیادی .. نقره داغ کردم، خودم را .. شاید اینگونه بهتر باشد .. اصلا ، شاید زندگی همین باشد .. تاریک .. بی فروغ و حتی بی ستاره ..
بانو جان .. !
به دادم برس .. کمکم کن .. حالم هیچ خوش نیست .. کمکم کن بتوانم .. سست نشوم .. از پای ننشینم .. می دانم می توانم .. می دانم می توانی .. می دانم می توانیم .. باید بروم .. باید بروم ، همه نزدیکی های دور .. همین نزدیکی هایی که تنها خدا می داند .. روی حصار آرامش پرسه بزنم و مو شانه کنم .. مرا چه به ماندن در این حوالی گریه .. مرا چه به قلم و دوات و دل .. مرا چه به اینجا نشستن ..
بدورد بانویم .. !
بدرود ..