قاچ هایی از زندگی

'' برای توانستن - باید - همه با هم آواز بخوانیم ''

قاچ هایی از زندگی

'' برای توانستن - باید - همه با هم آواز بخوانیم ''

38

* هیچ امیدی، دیگر برایم امید نیست .. باور کن .. باور کن .. دیگر دلم هیچ نمی خواهد ..

 

بانو .. !

صاعقه ام را دیدی ..

به یکباره آمد ..

بهم ریخت و من ماندم و

یک دنیای خراب و

یک مشت ایمان بدرد نخور و

امیدی که دیگر

امید نیست ..

کاش نیامده بود ..

کاش دیده بود ..

من و او ..

تنها..

برای جرعه ای هوا ..

به التماس افتاده بودیم ..

همه چیز درهم ریخت بانو ..

همه ی آن چیزی که

فکر می کردیم می شود که بشود

و نشد ..

و چقدر تلخ است

این نشدن های ناگهانی بانو ..

آدم را از پا در می آورد و

می نشیند گوشه ای ..

بانو ..

بگذار حالم بهم بخورد ..

بگذار حالم از این امیدهای واهی ..

از این سقوط های لبخند الکی دار ..

از این همه سادگی بی جیره مواجب ..

از این همه ایمانی که هیچ جا گاهی به درد نمی خورد ..

بدجوری بهم بخورد ..

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد