..
بانو .. !
گاهی این سکوت امشب ،
واضح تر از گریه شنیده می شود ..
باید بدانی ..
باید بدانی همه ی آواها ،
لرزش چشمان توند که می نگارند ،
مرا ..
تو را ..
و همه ی آنهایی را که
اشکی برای دیده شدن دارند ..
..
بانو ..
می دانی که ..
قصه ی این شبهای من ..
قصه ی لور است و باد پاییزی مداوم ..
و من - تنها -
از پنجره ی شب
به هجوم نور می نگرم
و در دل می خوانم
" دستم باران .. .. زبانم باران .. .. نگاهم باران "
و می خندم به کلاغ
که دلش سفیدی کبگ می خواست و
برف فراوان .
..
بانو ..
اعتیادم به سکوت
دارد عجیب بالا می گیرد ..
انگاری ،
نشئگی این زهر آرامش بخش،
به حنجره ام ساخته است ..
آرام شده ام ..
آرام تر از همیشه ..
اما
تو
بهتر
می شناسی
تار
و
پود
مرا
و می دانی
سکوتم
یعنی
مرگ
.
.
.
.
بانو ..
مرا دریاب ..
هوای کهنه ی این حوالی
نفسم را می بندد و
وزش دروغ ،
ریشه ام را می خشکاند .
..
مبادا رهایم کنی
بانو .. !
من به این چشمان روشن و
برقه ی تیره ،
برای بستن دخیل محتاجم ..