بانو .. !
باید بروم .. باید بروم .. تا ثابت کنم هستم .. کجایش را ، خودم هم نمی دانم .. اما .. می دانم که باید رفت .. تنها راه همین است .. راهی جز این نمی ماند .. دلم گرفته .. خیلی .. نوسان این روزهای ناخوش .. کم کم دارد از پا درم می آورد .. گاهی آنقدر تحمل می کنی که دیگر کاسه ی صبرت سر ریز می شود و همه چیز برایت می میرد .. می خندی .. می بالی .. می شکفی اما نه حسی .. نه هیجان از ته دلی .. نه شادی مضاعفی ..
بانو .. !
کاش تو اینجا بودی .. میان این همه حس من .. گوش می سپردی به من و گلایه هام .. و لای تمام این گوش کردن ها .. نوازشی نرم سر و پایم را فرا می گرفت .. بی دلیل .. خوش می شدم .. بی آنکه درنگ کنم .. بی آنکه چرتکه ای بی اندازم .. بی آنکه مرا تمنای وصالی باشد ، با تو ، بانو ..
راستی بانو .. !
دیشب .. ستاره ام خاموش شد .. خاموش شد که نه .. خاموشش کردم .. به میل و اجبار خود .. و تا خود صبح عزای خاموشی اش را گرفتم .. تنهایی .. آری بانو .. آری .. مرا چه به ستاره .. مرا چه با ماه .. مرا چه به این غلط های زیادی .. نقره داغ کردم، خودم را .. شاید اینگونه بهتر باشد .. اصلا ، شاید زندگی همین باشد .. تاریک .. بی فروغ و حتی بی ستاره ..
بانو جان .. !
به دادم برس .. کمکم کن .. حالم هیچ خوش نیست .. کمکم کن بتوانم .. سست نشوم .. از پای ننشینم .. می دانم می توانم .. می دانم می توانی .. می دانم می توانیم .. باید بروم .. باید بروم ، همه نزدیکی های دور .. همین نزدیکی هایی که تنها خدا می داند .. روی حصار آرامش پرسه بزنم و مو شانه کنم .. مرا چه به ماندن در این حوالی گریه .. مرا چه به قلم و دوات و دل .. مرا چه به اینجا نشستن ..
بدورد بانویم .. !
بدرود ..